با ما بودی، بی ما رفتی...
سه شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ب.ظ
همه شب نالـــم چون نی…
که غمــــی دارم، که غمـــی دارم
دل و جان بردی اما…نشــدی یارم… یارم
با ما بودی بی ما رفتی…
تنها ماندم... تنها رفتی…
چو کاروان رود، فغانم از زمین، بر آسمان رود، دور از یارم… خونیــنبارم …
فتادم از پــــــا، ز ناتوانی …
اسیر عشقم، چنانکه دانی…
رهایی از غم، نمیتوانم …
تو چارهای کن، که میتوانی
گر ز دل بر آرم آهی، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم، اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود، فغانم از زمین، بر آسمان رود،
دور از یارم… خون می بارم…
نه حـبیبی تا با او غـم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تورا جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما، سوی کجا رفتی…
تنها مانـــدم … تنها رفــــــتی …
به کجــــایی غمگسار من، فغان زار من، بشنـــو، باز آی…باز آی…
از صبا حکایتی ز روزگار من، بشنو، باز آی
باز آ… سوی رهی…
چون روشنی از، دیده ما رفتی…
با قافله باد صبا، رفتی…
تنها ماندم… تنها رفتی…
از : رهی معیری
- ۹۴/۰۵/۰۶